بر بي اجابتي دعا فكر مي كنم ...
آن قدر بي كسم كه در اين شهر پرفريب،
تنها نشسته ام ، به خدا فكر ميكنم... در اين هزاره ی دوم از اين هزار يکی کم
قطار راه می افتد ، از اين قطار يکی کم
پيمبران همه شاعر ، پيمبران همه عاشق
ز شاعران اولوالعزم روزگار يکی کم
هزار و سيصد و بيست و چهار روز و يکی شب
هزار و سيصد و هشتاد و سه بهار ...يکی کم
تو کم نمی شوی ای کهکشان هر چه ستاره
چگونه کم کنم از نور بيشمار يکی کم
ز جمع اين همه سرمست سربلند ، يکی تو...
ز جمع اين همه منصور سر به دار يکی کم...
شهود شرقی خون